خدا هم ز خلقت تعجب نمود


 

زنی گفت گریان به درگاه حق
خدایا نباشم دگر بعد از این
خلاصم کن از شر این زندگی
شدم پیش مردم بسی شرمگین

خدا چهره را سخت در هم کشید
به او گفت : حرف دلت را بزن
خجالت ز مردت چرا می کشی؟
چرا مرگ خود را تو خواهی ز من؟

زن ساده با هق هق گریه گفت:
ز روزی که لبخند بخشیده ام
به مردی که یک شب ز کوچه گذشت
پشیمانم و سخت رنجیده ام

چه کردم به لبخند خود ای خدا
چه آورده ام بر سر مرد خویش
خدایا تو مرگم بده زود باش
تحمل ندارم من این درد بیش

خدا سر تکان داد و با داد گفت:
نکن از خیانت دگر گفتگو
تو لبخند بر مرد دیگر زدی؟
نداری به درگاه من آبرو

تو را می کشم تا که راحت شوی
بماند به قلبت هزار آرزو
نفهمیده مردت که خیره سری
زلبخند بی شرم چیزی نگو

همان شب خدا جان زن را گرفت
لباس عزا را به تن کرد مرد
در خانه ای را بکوبید و بعد
رها کرد یکسر همه رنج و درد

زنی در گشود و به صد عشوه گفت:
دوباره تویی؟ نوبت تو نبود!
که مرد سیه جامه وارد شد و

خدا هم ز خلقت تعجب نمود

 

300 × 224 - smsplz.com

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پنج شنبه 19 دی 1392 11:37 |- mojtaba -|

ϰ-†нêmê§